امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

امروز، امروز است!

  بهدادم بهترین داده ی خدایم پسرم امروز، امروز است! امروز هر چقدر بخندی و هر چقدر شاد باشی ، از محبت دنیا کم نمی شود، پس بخند و عاشق باش امروز هر چقدر دلها را شاد کنی، کسی به تو خرده نمی گیرد، پس شادی بخش باش امروز هر چقدر نفس بکشی، جهان با کمبود اکسیژن رو به رو نمی شود، پس از اعماق وجودت نفس بکش امروز هر چقدر آرزو کنی چشمه های آرزوهایت خشک نمی شود، پس آرزو کن امروز هر چقدر خدا را صدا کنی خدا خسته نمی شود، پس صدایش کن او منتظر توست. او منتظر آرزوهایت، خنده هایت، گریه هایت، ستاره شمرد...
2 ارديبهشت 1392

اول اردی بهشت و ماهی ها...

بهداد عزیزم سلام روزت به خیر و شادی باشه روز اول اردیبهشت تصمیم گرفتیم که دو تا ماهی سفره هفت سین مون رو که خدا رو شکر زنده بودند و راهی رودخونه و دریا کنیم. هر وقت که تو روی میز ناهار خوری رو نگاه میکردی و ماهی ها رو میدیدی  با اشاه می گفتی مِ مِ مِ. اونروز تصمیم گرفتیم که بریم رودخونه ی روستای فشخام . خیلی جای بکر و سر سبز و قشنگیه. یه بارم که شما توی شکمم بودی با هم رفته بودیم اونجا. توی مسیر رفت به یه گله ی بع بعی رسیدیم که پیاده شدیم  و از شانسم  دوربینمون رو آورده بودم و تو هم خوشحال و خندان و با تعجب به اون همه گوسفند نگاه می کردی و وقتی که میخواستی به سمتشون بری همه ی گله...
2 ارديبهشت 1392

آخر فروردین...

  بهدادی سلام پنجشنبه عصر رسیدیم تهران و رفتیم منزل خانجون اینا. تا رسیدی، یک راست رفتی توی آشپزخونه و فندک شون رو برداشتی و رفتی تمام خونه شون رو وجب کردی. انگار هر دفعه نذر داری. توی راه هم یه خواب سیر کرده بودی و وقتی که رسیدیم خونه کاملا سر حال بودی و برای خودت آواز می خوندی و به زبون خودت حرف می زدی و خوشحالی می کردی. واقعا مدتها بود که تو رو اینقدر شاد و خوشحال بازیگوش ندیده بودیم. بنده ی خدا خانجون دیگه خسته بود و زودتر رفت خوابید و تو هم تمام مدت تا چشم من و بابا رو دور میدیدی میرفتی توی اتاقشون و بالای سرش می ایستادی و حرف می زدی و خانجون رو بیدار می کردی و یه دو ساعتی طول کشید که شما بخوابی و اون شب حسابی...
1 ارديبهشت 1392

نیمه ی اسفند

فندق ام سلام. امروز یکشنبه 14 اسفند 91 هست. بنا بود که حسابی بارون بیاد اما نیومد و یه آفتاب قشنگی بود که نگو . به قدر ی آسمون آبی و شفاف بود که تا چشمام و باز کردم با خودم گفتم امروز روز بیرون رفتنه. تا شما از خواب بیدار شدی و آماده ات کردم دیگه ساعت یازده و نیم بود که با هم عازم یکشنبه بازار شدیم که بریم و یه دوری بزنیم یک عالم مرغ زنده و اردک و غاز دیدی و یک عالم هم ماهی. آخه فصل صید ماهی هست الان ماهی توی بازار فراوونه. اولش نمیخواستی که توی کالسکه بشینی اما خوب بعدش راضی شدی و تا آخرش که برسیم خونه خیلی اظهار ناراحتی نکردی. راستی یادم رفت که بگم با خاله بهجت رفتیم و وسط راه که خواست ازمون خداحافظی کنه یه گریه ای پشت سرش کردی...
14 اسفند 1391